در قيامت کجا رود با نفس؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

علم هر بوالفضول و هر با خفسدر قيامت کجا رود با نفس؟
کز جهان با تو ميشود همراهعلم نفسست و عقل و علم‌اله
از کلام و حديث نيست به دروين سه علم ار کني به عقل نظر
سر بسر ساز و آلت نانستعلم کان جز حديث و قرآنست
چه کند علم ترهات و هوس؟جان ازين علم نقش گيرد و بس
زود دريابد، ار به خانه کسيستحاصل اين سه علم ارچه بسيست
تو فرو رفته در وجيز و وسيطجان بسيطست و اين سه علم بسيط
شرف نفس؟ خلق خوب نهادزينت عقل چيست؟ دانش و داد
نفس را نيز عقل بايد کردزين سه هم با تو نقل بايد کرد
به حقيقت دو نيستند، يکيستو آن دو را در ميان چو واسطه نيست
گرد اين ثالث ثلاثه مگردگر نداري سر صداع و نبرد
زين دو شايد شد آشناي فلکنفس و عقلند کدخداي فلک
به فلک بر شوي، برانندتاين دو فرمانده، ار ندانندت
ندهندش بر آسمان خانهزين سه علم آنکه هست بيگانه
ورنه، جان ميکن اندرين پستياگر اين جا شناختي رستي
روح را توشه‌ي معاد اينستپي اين زاد رو، که زاد اينست
همچو شيطان کند شهابش رجمهر که او آشنا نشد با نجم
آتشش احتراق جمع کندديو چون استراق سمع کند
سر معلق‌زنان فرو افتدتا چو آن آتش اندرو افتد
جاي او برفلک کجا باشد؟رفتن ديو تا هوا باشد
برنيامد کلاه ازين چاهشفلکي چون نبود همراهش
به تفي آخ واخ فرو بنديتو به بادي چو يخ فروبندي
مگر آنشب که خورده باشي بنکچون تواني گذشت ازين دو نهنک؟
در اثير اوفتي، برافروزياعتدال ار ز زر بياموزي
وين اثير از براي اين باشدقلب را سوختن يقين باشد
از خلاص اثير بيرون رفتنقد آنکس که خالص آمد تفت
پس تو پنداشتي که بربازيست؟راه گردون پر آتش اندازيست
آسمان آشيانه‌ها بوديگرنه پيش اين زبانه‌ها بودي
چون روي بر سپهر آتش بار؟چون سمندر نگشته آتش‌خوار
پيش او باش حق دلير مرواي چو روباه، نزد شير مرو
راه بر زمهرير خواهد بودگذرت بر اثير خواهد بود
زين بسوزي وزان بلرزي توسرد و گرم اين دم ار نورزي تو
به فلک ميروي و شرمت نيستطاقت هيچ سرد و گرمت نيست
نتواني گذشت بر افلاکتا تنت همچو جان نگردد پاک
چه سپهر و چه نردبان پايه؟چون شود جمع نور با سايه
برفلک شد، که هيچ سايه نداشتآنکه از آب و خاک مايه نداشت
غيب بگريخت چون حضور آمدسايه زايل شود چو نور آمد
تن او را کدام سايه بود؟هر کرا عقل و روح دايه بود
غيب در کسوت شهادت شدنور بر سايه چون زيادت شد